سعید عابدی / شرارتی محض یا معصومیتی ازدسترفته
در دوره ای که سینمای جهان و مشخصاً هالیوود چهارنعل به سوی فیلم های فمینیستی میتازد، در دوره ای که زن شگفتانگیز و بلوند اتمی جای ابرقهرمان هایی چون مرد عنکبوتی و مرد آهنی را حسابی تنگ کردهاند، در دورهای که روند سریال های تلویزیونی درجه یک از بریکینگ بد و فرار از زندان به دروغهای کوچک بزرگ و داستان ندیمه تغییر ذائقه داده است و حتی در شاخص ترین سریال مردانهی امروز، آریا و سانسا استارک جای پدر و سرسی لنیستر به جای رابرت باراتیون حکومت می کنند و وحشی ترین حیوان آتش افروز جهان توسط ملکهی کالیسی کنترل میشود اصلاً جای تعجب ندارد که رمان های دافنه دوموریه دوباره سر بلند کنند و اقتباس های جدیدشان از راه برسند.
تازه ترین اقتباس دخترعموی من راشل اگر چه از زبان فیلیپ بیان می شود اما کاملاً دربارهی راشل است. زنی که می خواهد مستقل و آزاد باشد. موضوعی که حتی هنوز هم جزو مسائل زنان معاصر است. راشل به خانه ای وارد می شود که به قول فیلیپ بهجز سگ ها هیچ مؤنثی اجازهی ورود به آن را نداشت بنابراین قبل از آنکه راشل وارد داستان شود به نوعی پیشآگاهی از شخصیت جذاب و پرنفوذ او برای مخاطب شکل می گیرد. نفوذ به قلب امبروز برای فیلیپ بسیار تعجببرانگیز و گران است. وقتی پدرخوانده اش به او می گوید پسرعمویت هیچوقت نیاز چندانی به زنان نداشت فیلیپ با تعجب می گوید: چرا باید داشته باشه؟ اون منو داشت. از همین لحظه عناد و بدگمانی نسبت به راشل در فیلیپ شکل می گیرد. او راشل را به چشم رقیبی می بیند که امبروز را که تا دیروز فقط از آنِ او بود تصاحب کرده است. پس از مرگ امبروز و نامه های مشکوک او طبعاً این بدگمانی مؤکد و تبدیل به کینه ای میشود که در سکانس مواجهه با رینالدی در ایتالیا شاهدش هستیم. جملهی کوتاهِ اون زن کجاست به خوبی نشان می دهد چرا راشل هوشیارانه از مواجهه با فیلیپ در ایتالیا سر باززده است. مدتی بعد از این ماجرا به فیلیپ خبر می رسد که راشل در انگلستان است و قصد دارد به عمارت اشلی بیاید دوربین با تمرکز روی حرکت چکشی که در دستان فیلیپ است نیت او را آشکار می کند اما در سکانسی تأثیرگذار — در آن شب بارانی — با دیدن راشل همهچیز تغییر می کند. گویی در همان دیدار اول فیلیپ افسون می شود همانگونه که احتمالاً امبروز افسون شده بود.
در فیلم نشانههای زیادی هست که فیلیپ ادامهی شخصیت امبروز است. چه از لحاظ شباهت ظاهری که راشل و رینالدی هر دو بهصراحت بیان می کنند و چه از لحاظ روحی همچون بیماری یکسان و علاقهمندی به راشل، همهوهمه انطباق این دو شخصیت بر هم را تأیید میکنند. بنابراین طبیعی است که فیلیپ قیم مآبانه بخواهد برای راشل مقرری تعیین کند عملی که راشل در مهم ترین سکانس فیلم علیه آن برمی آشوبد. او تغییر احساس فیلیپ از تنفر به ترحم را برنمی تابد و صراحتاً خواستار آن است که وارد دنیای دلخواه خود بشود و حقوق خودش را داشته باشد. این واکنش سبب تغییر پایگاه او در نزد فیلیپ می شود. او دیگر مورد ترحم نیست بلکه مورد محبت (البته محبتی مادرانه) قرار می گیرد. فیلیپ هنگام گریهی راشل بهطور ضمنی به تشبیه مادرش و راشل اشاره می کند و احتمالاً همین تشبیه است که راشل را از تصمیم به رفتن بازمی دارد. در روانشناسی یکی از دلایل شیفتگی جوانان به زنان بزرگتر از خود را کمبود مهر مادری یا فقدان آن می دانند که این قضیه کاملاً دربارهی فیلیپ صدق می کند.
شیفت احساس محبت مادرانه به عشق در فیلیپ خیلی سریع رخ می دهد. وقتی آخرین نامهی امبروز را آتش می زند و به راشل می گوید تو زن داخل این نامه نیستی گویی همان تکهای از امبروز/ خودش را به آتش می سپارد که نسبت به راشل مشکوک بوده است. بلافاصله پس از این سکانس وسایل و کتاب های امبروز به کارگران محتاج هدیه می شوند که نشانهای از بریدن از امبروز و پیوستن به راشل است. او بهقدر کافی در زندگی اش از محبت پدرانه برخوردار شده است اما تشنهی محبت مادرانه است و از آنجایی که — به اشارهی صریح راشل و لوییز در چند جای فیلم — هیچچیز دربارهی زنان نمی داند، احساس شیفتگی و عشق مادرانه را ممزوج می کند. در همین دوران شیفتگی است که صحبت از وصیت نامهی امضا نشدهی امبروز به میان می آید و فیلیپ برای رسیدن به عشق راشل آن را عملی می کند. اما راشل که هدف اصلی اش استقلال رأی و ثبات است چه نیازی به ازدواج با پسری خام و بیتجربه دارد؟ او دو بار پیش از این ازدواج را امتحان کرده و ناکام مانده است و اکنون نیز زنی ثروتمند است. در جایی از فیلم حکایتی از عمه فیبی بزرگ می گوید که دو بار در زندگی اش عاشق دو کشیش شد و در نهایت ناکام مُرد؛ حکایتی که آشکارا به زندگی خود او اشاره دارد. راشل امبروز را امتحان کرده است چه نیازی است که کُپیِ جوانتر او را امتحان کند مخصوصاً بعد از اینکه فیلیپ همچون امبروز با بروز جنون لحظه ای اش گردن او را می فشارد، گویی که همهی آن کابوس های زندگی با امبروز دوباره برایش زنده شده اند. با رد پیشنهاد ازدواج، بیماری ارثی فیلیپ بروز می کند که وجه مشترک دیگرش با امبروز است. گویی آن تکهی امبروز (بدگمانی و شکاکیت) که با آتشزدنِ نامه رها کرده بود، با بیماری دوباره به سویش بازمی گردد. بازگشت یادداشت ها از لباس ها و کتاب های امبروز نشانهی آشکارِ دیگری از این امر است. اوج بدگمانی به راشل زمانی است که دیگر از نوشیدن جوشانده ها پرهیز می کند با جستوجوی اتاق راشل بهجز بیگناهی او چیز دیگری اثبات نمی شود و زمانی که فیلیپ شتابان بهسوی تپهی لغزان و سست می تازد تا از اشتباه خود جلوگیری کند کار راشل دیگر تمام شده است.
تمام آنچه در بالا خواندید یک روی سکه است. شما با فیلمی طرف هستید که می توانید دو برداشت متضاد از آن داشته باشید و هر دو هم درست باشد و هنر فیلم نیز در همین نکته است. به همان میزان که نشانههای تبرئهی راشل در فیلم هست کموبیش نشانههای گناهکاری او به چشم میخورد. راشل میتواند به قصد ثروتاندوزی با امبروز ازدواج کرده باشد. جوشانده های مسموم می تواند عامل شدت بیماری و مرگ امبروز باشد. آمدن او به انگلستان یکی از محکم ترین نشانه های گناهکاریِ او است. او آمده تا کار ناتمامی را که با امبروز شروع کرده با فیلیپ به پایان برساند. وصیتنامهی نوشتهشده با خط امبروز با دستان فیلیپ امضا می شود و بلافاصله بعد از آن بیماری فیلیپ شدت می گیرد. این مخاطب است که باید انتخاب کند از راشل چه تصوری دارد.
فیلمبرداریِ مایک الی (Mike Eley) علاوه بر استانداردبودن یک مزیت دیگر هم دارد: در خدمت محتوای فیلم است. دوربین با تاریککردن بیش از اندازهی نماهای داخلی (مخصوصاً نماهای متعلق به راشل) و روشنی بیش از اندازهی نماهای بیرونی (که در انگلستان این همه آسمان آفتابی حتی غیرواقعی هم هست)، سعی در نشاندادن دو وجههی تاریک و روشن راشل دارد. این امر در طراحی صحنهی فیلم نیز رعایت شده است. در اکثر مواقع سوارکاری، راشل را با لباس سیاه سوار بر اسبی سفید میبینیم که وجه تاریک و روشن راشل بیش از پیش نمایان می شود. موسیقی رائل جونز نیز انتخاب هوشمندانه ای برای فیلم است. تک نوازی پیانو در اکثر سکانس های فیلم که بهندرت با یک ساز یا دو ساز دیگرِ همراه میشود درونگرایی و تنهاییِ فیلیپ و چهبسا راشل را مؤکد و مشدد می کند.
البته فیلم خالی از اشکال هم نیست. متأسفانه کارگردان مخصوصاً در سکانس های پایانی نتوانسته تعادل میان گناهکاری و بی گناهی راشل را حفظ کند و همچون رمان دوموریه بی طرف بماند. فیلم آشکارا چه به مقتضای مسائل روز و چه به سلیقهی کارگردانی که قبلاً نیز با فیلمهایناتینگهیل و پایان هفته علاقهمندی اش را به موضوعات زنان ثابت کرده است به طرفداری از راشل به سرانجام می رسد. درست است که در سکانس ابتدایی و پایانی فیلم، فیلیپ هنوز با خود زمزمه می کند: کار اون بود؟ یا نبود؟ اما سکانس جستوجوی اتاق راشل، یافتن نامه های او به زبان ایتالیایی و پشیمانی همیشگیِ فیلیپ تا حدودی اکثر اتهامات راشل را تبرئه می کند. با این حال دخترعموی من راشل می تواند نویددهندهی شروع فیلمهای خوب امسال پس از بلاکباسترهای تابستانی باشد.
پینوشت: در فیلم همیشه شخصیت اول فیلم ریچل صدا زده میشود اما به احترام سه ترجمهای که از کتاب در ایران شده است و هر سه نام راشل را برای ترجمه انتخاب کردهاند، راشل به ریچل ترجیح داده شد.
+نوشته شده در دوشنبه سی ام بهمن ۱۳۹۶ساعت 15:20  توسط فیلم هفته |
فیلم هفته (نقد)...
ما را در سایت فیلم هفته (نقد) دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ffilmhafteh0 بازدید : 176 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1397 ساعت: 17:19